گنجور

 
اوحدی

از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین

چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین

دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد

در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین

خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش

لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین

در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود

از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین

بس فتنه زایید آسمان، در دور چشم مست او

از روزگار بی‌وفا تا خود چه زاید بعد ازین

با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد

یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین

ای یار نیکوکار، تو تدبیر کار خویش کن

کز ما به جز سودای او کاری نیاید بعد ازین

تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن

بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین

گو: آزمایش را ببر گردی ز خاک اوحدی

گر در جهان آشفته‌ای عشق آزماید بعد ازین