گنجور

 
اوحدی

ای مکان تو از مکان بیرون

سر امرت ز کن فکان بیرون

در وجودی و از وجود به در

در جهانی و از جهان بیرون

آسمان و زمین تو داری، تو

از زمین وز آسمان بیرون

فتنه‌ای در میان فگنده ز عشق

خویشتن رفته از میان بیرون

ساعتی نیستی ز دل خالی

نفسی نیستی ز جان بیرون

آن و اینت به فکر چون یابند؟

ای تو از فکر این و آن بیرون

بنشینی و از نشستن خود

بینشانی و از نشان بیرون

آخر و اولی و بودن تو

ز آخر و اول زمان بیرون

چون دل اوحدی زبون تو شد

این سخن رفتش از زبان بیرون