گنجور

 
اوحدی

نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن

گره‌ام فتاد بر دم،به دمی دوای من کن

دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه

تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن

نه رواست زشت کردن به جزای خوبکاران

دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن

چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین

سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن

دل این بهانه‌جویان بگریزد از غم تو

تو حوالت غم خود به در سرای من کن

چه زنی به تیغ و تیرم؟ چو بخواهم از تو بوسی

رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن

به دو روز آشنایی چه نهی سپاس بر من؟

رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن

همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من

تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن

چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم

همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن