گنجور

 
اوحدی

تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان

نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان

ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد

با قوم ما بگویید احوال دل به دامان

زین پیش جمع بودم و اکنون نمی‌گذارد

دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان

خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟

یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟

در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن

بی‌حاصلست گفتن اسرار خود به خامان

ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن

نیکو نمی‌نشیند در طبع ناتمامان

روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی

چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان

ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟

کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان

از جور او شکایت چندین مکن، که این جا

بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان