گنجور

 
اوحدی

گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم

ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم

ای پردهٔ عار خود و ندر دم مار خود

تا غرهٔ خود باشی، مشنو که به کار آیم

من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان

در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم

روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن

با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم

سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من

آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم

گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی

در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم

در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن

کز منظرهٔ ایشان بر برج حصار آیم

سر جملهٔ اعدادم، نه زایم و نه زادم

هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم

گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم

گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم

رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو

روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم

نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم

گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم

گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی

اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم

اینست قرار من: کز غیر نماند کس

چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم

با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم

تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم

ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم

خود مشغله انگیزم، خود مشعله‌دار آیم