گنجور

 
اوحدی

بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم

گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم

شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود

هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم

در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی

هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم

در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود

در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم

با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری

هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم

گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو

ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم

گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو

سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم

بار امانت می‌کشی وز بار آن ایمن وشی

ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم

برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من

تا خلق گوید: خاص شد، من شهرهٔ عامت کنم

روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم

من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم

از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا

چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم

در راحت تن دیده‌ای اقبال و بخت خود، ولی

روزی شوی مقبل که من بی‌خواب و آرامت کنم

چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین می‌دان که من

کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم

تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی

تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم