گنجور

 
اوحدی

تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم

از ما چرا رنجیده‌ای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم

آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری

گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم

از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن

ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم

وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش

از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم

زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر

چشمت به تیر انداختن ترکیست بی‌باک، ای صنم

کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی

هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم

دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن

یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم

من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری

ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم

دوشم چو می‌گفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی

از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم