گنجور

 
اوحدی

زان دوست که غمگینم، غم‌‎خوار کنش، یارب

دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب

اندر دل سخت او کین پر شد و مِهر اندک

آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب

سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم

همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب

کردست رقیبان را خار گل روی خود

نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب

گر زلف چو زُنّارش می‌رنجد ازین خرقه

این خرقه که من دارم، زنّار کُنَش یارب!

این سینه که شد سوزان از مِهر جگردوزان

چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب

آن کاو نکند باور بیماری و درد من

یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب

چشمش همه را خواند وز روی مرا راند

مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب

هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم

در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب

بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من

منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب

دل برد و ز درد دل می‌گریم و می‌گویم:

کان کس که ببُرد این دل، دلدار کنش، یارب

آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من

یک هفته اسیر این طرّار کنش، یارب

گر زانکه بیازارد، سهل‌‎ست، مرا آن بت

از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب