گنجور

 
اوحدی

به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم

که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم

اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد

که از فراق عزیزان مشوشست دماغم

مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا

که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم

چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی

چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم

از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در

نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم

همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون

خیال روی تو فرصت نمی‌دهد به فراغم

چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم

ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم