گنجور

 
اوحدی

می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم

نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم

شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم

خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم

بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو

منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم

درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من

کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم

بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن

ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم

هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من

یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم

من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل

زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم

با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم

از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم

ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده

دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم

با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن

تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم

خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا

میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم

ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان

وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم

چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل

هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم