گنجور

 
اوحدی

خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم

رستم ز خودی، رخ به خدا کردم و رفتم

آن نفس بهیهمی، که گرفتار علف بود

او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم

کام همگان محنت و ناکامی من بود

کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم

هر فرض که از من به همه عمر قضا شد

در یک رکعت جمله قضا کردم و رفتم

هر قرض که در گردن من بود ز غیری

از خون دل و دیده ادا کردم و رفتم

روی همگان چونکه به محراب ریا بود

من پشت برین روی و ریا کردم و رفتم

پای دلم از هر هوسی سلسله‌ای داشت

از پای دل آن سلسله وا کردم و ر فتم

تن را به نم چشم فرو شستم و شد پاک

دل را به غم عشق دوا کردم و رفتم

دیدم که: دل اوحدی این جا به گرو بود

او را به دل خویش رها کردم و رفتم