گنجور

 
اوحدی

به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم

جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم

خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من

خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم

ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم

ز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم

بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی

به من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم

خرد می‌داشت در بندم، پدر می‌داد سوگندم

چو بار از خر بیفگندم، سبکبار خراباتم

تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی

که گر در مسجدم بینی، طلب‌گار خراباتم

به گرد کویش از زاری، چو مستان در شب تاری

به سر می‌گردم از خواری، که پرگار خراباتم

دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟

مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم

چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم

کنون چون مست و بی‌هوشم، سزاوار خراباتم