گنجور

 
اوحدی

زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل

ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل

مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول

چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل

به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را

ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل

بر آستان تو از دست منکران محبت

گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل

به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد

که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل

ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟

که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل

بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش

ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل