گنجور

 
اوحدی

ای صبا، از من آشفته فلان را می‌پرس

می‌نشان جان و دل و آن دل و جان را می‌پرس

در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم

هر نفس می‌رو و آن جان جهان را می‌پرس

زلف او را ز رخ او به کناری می‌کش

غافلش می‌کن و آن چشم و دهان را می‌پرس

در چمن می‌شو و بر یاد گلش می می‌نوش

وز چمن می‌رو و آن سرو روان را می‌پرس

گرچه او را سر مویی خبر از حالم نیست

هردم آن بی‌خبر موی میان را می‌پرس

گرچه من پیر شدم در هوس دیدن او

تو گذر می‌کن و آن بخت جوان را می‌پرس

اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز

از سر لطف همین را و همان را می‌پرس