گنجور

 
اوحدی

ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس

زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس

پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن

پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس

چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید

حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس

چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور

خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس

در میان سخن ار حال دل من پرسد

عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس

و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست

گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس

اوحدی گم شد، اگر منزل او می‌پرسی

به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس