گنجور

 
اوحدی

گلت بنده گردید و شمشاد نیز

غلام تو شد سرو آزاد نیز

که صد رحمت ایزدی بر رخت

هزار آفرین بر لبت باد نیز

ز مهر تو بگریست چشمم به خون

ز عشقت به نالم به فریاد نیز

چو دیدی که چشم تو آبم ببرد

کنون می‌دهی زلف را باد نیز

نباشد ترا بعد ازین برگ من

که بیخم بکندی و بنیاد نیز

به لطف و نوازش بده داد ما

که جور تو دیدیم و بیداد نیز

نه مثل تو آمد ز پشت پدر

نه مانندت از مادری زاد نیز

پریر از لبت بوسه‌ای خواستیم

نداد آن و دشنامها داد نیز

نبود اوحدی را توقع ز تو

که او را کنی در جهان یاد نیز