گنجور

 
اوحدی

گر آن کاری که من دانم بر آید

بهل تا در وفا جانم برآید

من آن ایام دولت را چه گویم؟

که گوی او به چوگانم برآید

کدامین مور باشم من؟ که روزی

سخن پیش سلیمانم برآید

شکار آهویی زان گونه وحشی

عجب کز شست و پیکانم برآید!

چنان گریم ز هجرانش، که کشتی

به آب چشم گریانم برآید

برآرد غنچهٔ مهر آن گیاهی

کز اشک همچو بارانم برآید

رسانم اوحدی را دل به کامی

لب او گر بدندانم برآید