گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود

روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود

من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه

بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟

هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من

پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود

وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان

گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود

چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟

چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟

ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار

او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود

غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو

سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود