گنجور

 
اوحدی

صبری کنیم تا ستم او چه می‌کند؟

با این دل شکسته غم او چه می‌کند؟

هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما

دم در کشیده تا الم او چه می‌کند؟

در دست ما چو نیست عنان ارادتی

بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند؟

ای بخت من، به دست من انداز دامنش

وین سر ببین که: در قدم او چه می‌کند؟

عیسی دمست یار، مرا پیش او بکش

وآنگه نگاه کن که: دم او چه می‌کند؟

یک ره به پیش دیدهٔ من نام او ببر

وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند

در حیرتم ز مدعی نادرست مهر

تا مهر عشق بر درم او چه می‌کند؟

خورشید را چو نیست در آن آستانه بار

گویی نسیم در حرم او چه می‌کند؟

این دوستان نگر که: نگفتند:اوحدی

با هجر بیش و وصل کم او چه می‌کند؟