گنجور

 
اوحدی

سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند

بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند

نه چنان بستهٔ مهرم که بپیچانم رخ

وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند

روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر

باز پوشید، که مشتاق ترم گرداند

گاه آنست که: یاد لب شیرینش باز

همچو فرهاد به کوه و کمرم گرداند

ای نسیم سحر، از خود به فغانم، برسان

خبر او، که ز خود بی‌خبرم گرداند

پیش ازینم خبر از پا و سر خود می‌بود

وقت آنست که بی‌پا و سرم گرداند

اوحدی در غمش ار ناله چنین خواهد کرد

زود باشد که به گیتی سمرم گرداند