گنجور

 
اوحدی

تا دل مجروح من عاشق زار تو شد

هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد

لعل تو روزی مرا وعدهٔ وصلی بداد

فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد

زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو

بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد

صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب

مشغله از ره براند، مشعله‌دار تو شد

از سر خاک درت دوش غباری بخاست

باد بهشت آن بدید، خاک غبار تو شد

طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو دید

شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد

زمرهٔ عشاق را در شب دیدار قرب

هر دل و جانی که بود، جمله نثار توشد

شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلی

شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد

از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید

گر تو ندانی که کیست؟ اوست که یار تو شد

زندهٔ جاوید ماند، سکهٔ اقبال یافت

سر که فدای تو گشت، زر که نثار تو شد

سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب

تا قلم فکر او وصف نگار تو شد