گنجور

 
اوحدی

با زلف او مردانگی باد صبا را می‌رسد

وز روی او دیوانگی زلف دو تا را می‌رسد

هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان

بر خوردن از سیمین برش بند قبا را می‌رسد

با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو

از دوستان بیگانگی آن آشنا را می‌رسد

گر تیره طبعی دور گشت از مجلس ما، گو: برو

کین رندی و دردی کشی اهل صفا را می‌رسد

آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازین

گو: نام عشق او مبر، کین شیوه ما را می‌رسد

ما را بکشت آن بی‌وفا، بی‌موجب و ما شادمان

بی‌موجبی عاشق کشی آن بی‌وفا را می‌رسد

گر اوحدی از نیستی در عشق او دم میزند

ما نیستانیم، ای پسر، هستی خدا را می‌رسد