گنجور

 
اوحدی

جز لبم شرح میان او نکرد

جز دلم وصف دهان او نکرد

روی اقبالی ندید آن سر، که زود

جای خود بر آستان او نکرد

راز دل زان فاش می‌گردد، که دوست

چارهٔ درد نهان او نکرد

هر که قتل ما بدید آگاه شد:

کان به جز تیر و کمان او نکرد

آنکه سر در پای عشق او نباخت

دست وصل اندر میان او نکرد

خاطر آشفتهٔ ما کی کند؟

عشرتی کندر زمان او نکرد

بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست

گوش بر آه و فغان او نکرد