گنجور

 
اوحدی

از عشق تو جان نمی‌توان برد

وز وصل نشان نمی‌توان برد

بر خوان رخت ز بیم آن زلف

دستی به دهان نمی‌توان برد

دارم به لب تو حاجتی، لیک

نامش به زبان نمی‌توان برد

داری دهنی، که از لطافت

ره بر سر آن نمی‌توان برد

چون چشم تو پیش عارضت راه

بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد

گر چه کمر تو پیچ پیچست

با او به زیان نمی‌توان برد

کاری که کمر کند چو زلفت

هر سر به میان نمی‌توان برد

از غارت چشمت اندرین شهر

رختی به دکان نمی‌توان برد

بر سینهٔ اوحدی ز عشقت

داغیست، که آن نمی‌توان برد