گنجور

 
اوحدی

ای ماه سر نهاده از مهر بر زمینت

صد مشتری درخشان از زهرهٔ جبینت

کار تو دل فروزی، شغل تو دیده دوزی

دین تو بنده سوزی، ای من غلام دینت

هر چنبری چو ماری، هر شقه‌ای تتاری

هر حلقه زنگباری، از طره بر جبینت

غم نیست گر شد آبم، یا هجر داد تابم

از بوسه گر بیابم، دستی بر آستینت

سحرست و بی‌وفایی، این حسن و دلربایی

ختم آن گر نمایی، بر خاتم جبینت

زان دست پاک طاهر، نور نگار ظاهر

ای زینت جواهر، زان ساعد سمینت

خود را زمن چه پوشد؟ جام صفا چو نوشد؟

در یاس من چه کوشد؟ روی چو یاسمینت

آشوب عقل و جانی، آرایش جهانی

چون ماه آسمانی، ای آسمان زمینت

گر چه ز خوب چهری، چون اختر سپهری

با دیگران به مهری، با اوحدیست کینت