گنجور

 
اوحدی

هم ز وصف لبت زبان خجلست

هم ز زلف تو مشک و بان خجلست

تا دهان و رخ ترا دیدند

غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست

دل به جان از رخ تو بویی خواست

سالها رفت و همچنان خجلست

دیده را با رخ تو کاری رفت

دل بیچاره در میان خجلست

عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه

که تو دانی که: میزبان خجلست

ای قلم، شرح حال من بنویس

که ز بی خدمتی زبان خجلست

اوحدی کی به پیشگاه رسد؟

آنکه از خاک آستان خجلست