گنجور

 
اوحدی

در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را

و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را

گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت

چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را

با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش

از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را

خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا

از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را

داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت

در کعبه می‌گذاری بوجهل و بولهب را

ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم

بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را

دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش

ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟

گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش

در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را

ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش

چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را