گنجور

 
عرفی

عابدی از شمع هدی نور یاب

گشت شبی مرغ دلش صید خواب

نیم شبی واقعه رو نمود

دید که بر فرق سپهر کبود

خوابگه عرش برین دوش اوست

منظره عرش نشین دوش اوست

صبح که مرغ دلش از خواب جست

چشم بمالید و بزانو نشست

دمبدم از واقعه نیم شب

داشتی انگشت تحیر بلب

وسوسه پایی بدلش برفشرد

دست سوی مطهره آب برد

ساخت وضوئی و عبادات کرد

دست بر آورد و مناجات کرد

کی تو بر آرنده حاجات ما

وی تو پذیرنده طاعات ما

نیستم آگاه زتعبیر خواب

بازنما صورت تأثیر خواب

بادلی اندر کف حسرت زبون

رفت زمعبد متحیر برون

دید که ماتمزده دردناک

مضطرب افتاده چو ماهی بخاک

نوحه کنان، اشک فشان، سینه کوب

چهره زمین سای و مژه خاک روب

آمد و برداشت سرش از زمین

اشک فشاند از مژه اش زآستین

گفت که ای مرد بر آشفته حال

صورت و معنی همه حزن و ملال

گوهر اشک تو وفات که سفت

دست بزانو زده نالید وگفت

شمع شبستان امل بایزند

صدر شهان جان ازل بایزند

عابد دلسوخته چون این شنید

گشت دلش خون وزمژگان چکید

راه حریم حرم او سپرد

دوش ادب را بته نعش برد

آمدش از عرش صدایی بگوش

کی ز شرف پایه عرشت بدوش

شب که ترا مستی غفلت فزود

واقعه بولعجبت رخ نمود

درنگر این صورت تأثیر اوست

جلوه ده معنی تعبیر اوست

روحش از این زمزمه پرواز کرد

عربده بانفس خو آغاز کرد

گفت که ای نفس تو خود کیستی

وین همه بیهوده چه میزیستی

نعش یکی دعوی عرشی کند

در ته آن دوش تو فرشی کند

آنهمه عزاینهمه ذلت زچیست

خود بده انصاف که تقصیر کیست

شرمت ازین زمزمه پست باد

شرمت ازین غفلت پیوست باد

نعش یکی مرده بود عرش تو

کوش که تا عرش بود فرش تو

عرفی از این دایره برگیرپای

تا شودت پای طلب عرش سای

میل کش دیده امید باش

نفس بکش زنده جاوید باش