گنجور

 
عرفی

ای که درآئینه ام خود راسیه رو دیده ای

جنگ بیسودست رواندیشه زنگی مکن

ویکه نافهمیده ازوعظم بجان رنجیده ای

بی نصیب از فهم رازی فکر فرهنگی مکن

ورگمان گاوورزی داری اینک حاضرم

گر نمی تازی بمیدانم هم آهنگی مکن

ورتوان دندان من چون آسمان قهرت شکست

حاکمی اندیشه دندان شکن سنگی مکن

وعظ گفتم بیمجازی جای لذت بردن است

چون تو بیدردی سؤال از ذوق دلتنگی مکن

یا بعرفی صلح کن کاعمال زشتت رانوشت

یابرو باکاتب اعمال هم جنگی مکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode