گنجور

 
عرفی

نوشیم شربتی که شکرها درو گم است

داریم عزلتی که سفرها درو گم است

صد روشنی است در تتق تیره روزنم

فیروز شام من که سحرها درو گم است

در طبع صد کرشمه و تحریک جلوه نیست

این نخل خشک بین که ثمرها درو گم است

طالع ببین که بر اثر یاس می رود

این ناله ی حزین که اثرها درو گم است

خیز ای شمال بخت که زورق برون بریم

زین موج خیز فتنه که سرها درو گم است

کی مرد ماست هر که نهد داغ بر جگر

داغی است داغ ما که جگرها درو گم است

عرفی به عیب دوستی ار شهره ای چه غم

عیب است دوستی که هنرها درو گم است