گنجور

 
عرفی

بیار شیشهٔ می، بر گل و کلاه فشان

فروغ می به گریبان مهر و ماه فشان

ز باغ همت ما زهرخنده می روید

به دست ماه بچین و به روی جاه فشان

مجاوران حرم را در آستانهٔ عشق

غبار ناصیه آشوب بر جباه فشان

وکر به مشهد عشق آستین فشان آیی

سر قصب بفشان و به خاک راه فشان

بسوز گریهٔ من، ای بهشت بر در وصل

که مشت شبنم و برگ گلاب شاه فشان

کرشمه ای که نگیرم به جیب حسن آرام

بسوز پرده ای و در دامن نگاه فشان

دمید صبح فنا، دیده باز کن عرفی

بسوز دامن دود و به صبحگاه فشان