گنجور

 
عرفی

از آن ز بادهٔ شوق تو هوش جان دزدم

که لذت غمت از او نهان دزدم

تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من

چگونه شیوهٔ گرمی از آن عنان دزدم

خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت

دل از نگاه و ز دل جان و من از جان دزدم

به جور تا کنم او را دلیر می خواهم

که فاش گویم و پنهان اثر از ان دزدم

به جرم عشق تو فردا به دوزخ ار فکنند

تمام آتش دوزخ در استخوان دزدم

خوش آن که یار به من بد گمان شود، عرفی

که لذت ستم از زخم امتحان دزدم