گنجور

 
عرفی

فصل بهار است و شُکر نسیم بهار فرض

می در پیاله واجب و گل در کنار فرض

چندان اسیر شد دل وارستگان که گشت

شکر کرشمه های تو بر روزگار فرض

صیاد غمزهٔ تو چو زه بر بست بر کمان

گردید عشقِ ناوکِ او بر شکار فرض

از بس که قابلیت در عشق داشتم

کردم عطای حسن تو بر کردگار فرض

سنت بود ز میکده جذب نسیم می

وز درگهش به ناصیه جذب غبار فرض

زان مانده ام به طاعت حق کز هوای نفس

بر گردنم نهاده طبیعت هزار فرض

انکار فرض شاهد و می، فرض بر فقیه

بر ما اطاعت صنم می گسار فرض

تا کی سوال سنت و فرض ای فقیه، خیز

ناز و نیاز سنت بوس و کنار فرض

عرفی بر اهل صومعه ساغر مده که هست

بر صوفیان بادهٔ نهان کش خمار فرض