گنجور

 
عرفی

از مرگ من آن عشوه نما را که خبر کرد

آن فتنهٔ ماتم زده ها را که خبر کرد

افسانهٔ غم های تو گویند به نوحه

از درد دلم اهل عزا که خبر کرد

گویند که آشفتگئی هست درآن زلف

زین غم، که فزون باد، صبا را که خبر کرد

بودند به هم گرم نگاه من و معشوق

بیگانگی آموز حیا را که خبر کرد

خلد از تو نگیرند شهیدان محبت

از جود تو این مشت گدا را که خبرکرد

در صومعه زهاد نهان باده گسارند

از شیوهٔ ما اهل ریا را که خبر کرد

عرفی به تو رندان ته خم لطف نمودند

از تیرگی ات اهل صفا را که خبر کرد