گنجور

 
عرفی

به حکم عشق چو بر اهل صدق ره گیرند

گناهکار ببخشند و بی گنه گیرند

مجو به محمل شاهی، که در ولایت عشق

گدا به تخت نشانند و پادشه گیرند

چه ظلمت است که بینندگان نمی دانند

که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند

خمیر مایهٔ آسایش است لای شراب

بگو که صاف کشان جرعه ای ز ته گیرند

کمند کوته و بازوی سست و بام بلند

به من حوالهٔ نومیدی ام گنه گیرند

در معامله بگشا به کشور عرفی

که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند