گنجور

 
عرفی

با محبت گهر عجز و نیاز افشاند

حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند

گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه

دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند

مفشانید به دامان دلم گرد مراد

که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند

آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند

دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند

شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد

کان گلابیست که در دامن ناز افشاند

عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود

نتوانست که دامان ایاز افشاند

اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی

مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند