گنجور

 
عرفی

عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد

کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد

گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه

آن که بیماری دل را به شفا نفروشد

عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی

گرمی سینه وتاثیر دعا نفروشد

گر فروشند بهای مه کنعان داند

به متاع دو جهانش ، به خدا، نفروشد

مرد سودای محبت بود آن کس عرفی

که دهد عیش ابد مفت و بلا نفروشد