گنجور

 
عرفی

آنان که غمت مایهٔ افسانه نسازند

با همدمی محرم و بیگانه نسازند

افسانه مخوانید که مستان خرد سوز

با مصلحت مردم فرزانه نسازند

زنار نمودم به همه صومعه داران

تا دام رهم سبحهٔ صد دانه نسازند

تا حشر سراسیمه به هرکوچه درآید

گر خاک مرا خشت حرم خانه نسازند

آتش به دو عالم زده از ناز و مرا غم

کز حسن تو بازیچه به افسانه نسازند

این سیل که بینم نمی از طبع تو عرفی

ظلمست که از خاک تو پیمانه نسازند

 
 
 
صائب تبریزی

از دشت به حی مردم دیوانه نسازند

با گور بسازند وبه کاشانه نسازند

این قوم سخنساز که هستند درین دور

سخت است سخن از لب پیمانه نسازند

حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه