گنجور

 
عرفی

تا به کی عمر به افسوس و جهالت برود

نشأ باده به تاراج ملامت برود

بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم

بهتر آن است که عمرم به بطالت برود

زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک

کاین طمع داشت که خضرش به دلالت برود

ره رو کعبه که دیر است حوالتگاهش

برود، لیک ز دنبال حوالت برود

جای رحم است برآن جوهری لعل طراز

کش همه عمر به آرایش آلت برود

جانم ار مالک غم های محبت گردد

من گدا گردم و نامش به دلالت برود