گنجور

 
عرفی

کو فنا تا زخم‌ها شمشیر بر مرهم نهند

بی‌خودی و هوشمندی سر به پای هم نهند

عمر فرصت کوته است و دست یغمایی دراز

تنگ‌چشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند

گر فشانم دُرد دَردی بر دل آسودگان

تهمت بیداری صد شور از ماتم نهند

اشک‌ریزان ترا نازم که از لخت جگر

یک چمن گل در کنار قطرهٔ شبنم نهند

رحمتش در فعل داروخانه را خندان کند

زخم‌ها را تا به چاک جامه‌ها مرهم نهند

اهل دل عرفی اگر یابند فرمان طرب

قصر شادی را بنا هم در زمین غم نهند