گنجور

 
عمان سامانی

کرد روزی شمس دین در دید و حال

از «جلال الدین رومی » این سئوال

کای ز عالم جمله وصل تو مزید

چیست فرق مصطفی(ص) با، بایزید

مولوی آن جان عشاقش رهی

چون نبود از قصد شمس اش آگهی

بس پریشان حال شد از این سئوال

شد فقیه عصر را شوریده، حال

کای پریشان گوی ای هرزه درآی

دم فروکش ژاژ از این افزون مخای

بنده را نسبت چه باشد با خدای

شاه را تشبیه چبود با گدای

خود پیمبر در کجا امت کجا

کی شما را رتبه بدرالدجی

ذره را نسبت کجا با آفتاب

خود سئوالت را جز این نبود جواب

بار دیگر گفت شمس نکته دان

آن به معنی پیر و در صورت جوان

گر چنین است آن شه ملک عدم

«ماعرفناک » از چه گفتی دم به دم

در مقام معرفت زان بی نشان

عجز کردی از لب گوهر فشان

وان دگر گه گاه می کردی ندا

نیست اندر جبه ام الا، خدا

شمس گفت این را بشد در غرب غیب

مولوی را شد به حیرت سر به جیب

این تعرض را بدان شخص قوی

خطره خوانند از جناب مولوی

سالکان اندر حق پیران راه

برده زین سان خطره ها بر حق پناه

مبتدی را نقش زا نیست کفر کیش

گاهگاهی خطره ای آور به پیش

زان سبب با آن کتاب مستطاب

در مقام خطره گوید در کتاب

صد هزاران بار ببریدم امید

از که از شمس این زمان باور کنید

باز چون در خلوت خاصیش یافت

نور شمس از روزنش در کلبه تافت

نفس را عادت دگرگون گشته بود

وسوسه کم، صدق افزون گشته بود

گفت ای داننده از روی ثواب

خود سئوال خویش را می ده جواب

گفت مقصودم نبود از بایزید

اینکه با فضلی کنم روی مزید

خود به نسبت این رعیت آن شهست

در کمال آن بیخبر این آگهست

احمد(ص) آن سیاح دریای الست

گه به بالا می شد و گاهی به پست

هر چه افزون سر فرو کردی در آن

دیدی آن دریا بود بس بیکران

هر چه جستی دیدی اش نایاب نیست

بیشتر زین کوش او را تاب نیست

زان سرودی در حق آن بی نشان

«ماعرفناک » از لب گوهر فشان

داشت دایم سر به زیر افکندگی

می نشد خارج ز خط بندگی

جرعه یی زان ژرف دریا کان جناب

غوطه می خوردی به جد با صد شتاب

می کشید اندر گلوی بایزید

رفت و اندر گوشه حیرت خزید

ای بسا مستی که آن آغاز کرد

ساز این مطلب ز مستی ساز کرد

این مطالب را اگر دانیم راست

بس فضیلت جمله زان مصطفاست