گنجور

 
عمان سامانی

در مراتب وجد عارفانه و شور عاشقانه و اشاره به حال خود در انتساب سلوک به حضرت پیرو مرشد صافی ضمیر خود کثر اللّه افاضاته گوید:

باز وقت آمد که مستی سرکنم

وز هیاهو گوش گردون، کر کنم

از در مجلس در آیم، سرگران

بر زمین، افتان و بر بالا، پران

گاه رقصان در میان؛ گه در کنار

جام می دستی و دستی زلف یار

بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما

مرهم زخم و دوای درد ما

بخ بخ صهبای جان افروز ما

عشرت شب، انبساط روز ما

از خدا دوران، خدا دورت کند

فارغ از سرهای بی شورت کند

گوی از ما آن ملامت گوی را

آن ترش کرده به مستان، روی را

می سزد سنگ ارزنی ما را بجام

چون نخوردت بوی این می بر مشام

شور مجنون گر همی خواهی هله

زلف لیلی را بجنبان سلسله

ای سرا پا عقل خالص، روح پاک

از چه جسمی زاده‌یی؟ روحی فداک

ای وجودت در صفا، مرآت حق

بهره‌مند از هر صفت، جز ذات حق

ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم

ای بحق ما را صراط المستقیم

ای شب جهال را؛ تابنده ماه

ای بره گم کرد گان؛ هادی راه

از تو آمد مقصد عارف پدید

چشم حق بینان خدا را درتو دید

مدتی شد هستم ای صدر کبار

این بساط کبریایی را غبار

اندک اندک طاقتم را کاهش‌ست

از تو ای ساقی، مرا این خواهش‌ست

بازمان ز آن باده در ساغر کنی

حالت ما را پریشانتر کنی

تا بگویم بی کم و بی کاستی

آری ‌آری مستی است و راستی:

شرح آن سرحلقهٔ عشّاق را

پُر کنم، مجموعهٔ اوراق را