گنجور

 
عمان سامانی

در معارضه‌ی با دل و استغراق در مراتب آن ولی کامل زبدة السعداء و سید الشهداء و تجاهل عارفانه:

باز بینم رازی اندر پرده‌یی

هست دل را گوئیا؛ گم کرده‌یی

هر زمان از یک گریبان سر زند

گه برین در، گاه بر آن در زند

کیست این مطلوب، کش دل در طلب

نامش از غیرت نمی‌اید بلب؛

در بساط این و آن؛ جویای اوست

با حدیث غیرش اندر جستجوست

وه که در دریای خون افتاده‌ام

با تو چون گویم که چون افتاده‌ام؟

بیخود آنجا دست و پایی میزنم

هرکرا بینم، صدایی میزنم

وه که عشق از دانشم بیگانه کرد

مستی این دل، مرا دیوانه کرد

یا رب آفات دل از من دور دار

من نمیگویم مرا معذور دار

مدتی شد با زبان وجد و حال

با دلستم در جواب و در سؤال

گویم ای دل، هرزه گردی تا بکی؟

از تو ما را روی زردی تا بکی؟

عزم بالا با همه پستی چرا؟

کاسه لیسا اینهمه مستی چرا؟

تا بچند از عقل و دین بیگانگی

دیده واکن وانه این دیوانگی

مشتم اندر پیش مردم وامکن

پرده داری کن مرا رسوا مکن

غافلی کز این فساد انگیختن

مر مرا واجب کنی خون ریختن

دل مرا گوید که دست از من بشوی

دل ندارم؛ رو دل دیگر بجوی

مانع مطلب برای چیستی؟

پردگی رازا تو دیگر کیستی

بحر را موجی بود از پیش و پس

آن کشاکش از خود دانسته خس

باد را گردی بود از پس و پیش

در هوا مرغ آن دهد، نسبت به خویش

تا نپنداری ز دین آگه نیم

با خبر از هر در و هرره نیم

هست از هر مذهبی آگاهیم

اللّه اللّه من حسین اللهیم

بنده‌ی کس نیستم تا زنده‌ام

او خدای من، من او را بنده‌ام

نی شناسای نبیم نی ولی

من حسینی می‌شناسم بن علی