گنجور

 
عبید زاکانی

چنین زیبا نگاری دلستانی

به رعنائی و خوبی داستانی

چنان بر عاشق خود مهربان بود

که گوئی عاشق جان و جهان بود

نبودی با منش جز مهربانی

ندیدیم جز از او شیرین زبانی

مدامم خرمی دمساز بودی

به رویش چشم جانم باز بودی

به دل گفتم که ای مدهوش بیمار

غمش را در میان جان نگهدار

کزین خوشتر کسی دلبر نیابد

به خوبی کس از این بهتر نیابد

بهم خوش بود ما را روزگاری

به وصلش داشتم خوش کار و باری

سعادت یار و بختم همنشین بود

زمان در حکم و اقبالم قرین بود

ز طالع خرم و دلشاد بودم

ز بند هر غمی آزاد بودم

جهان محکوم و دولت یاورم بود

فلک مامور و اختر چاکرم بود

کنون زان عیش جز خون در دلم نیست

در آن شادی به جز غم حاصلم نیست

تنی خسته دلی غمناک دارم

به دستی باد و دستی خاک دارم