گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عبید زاکانی

دگر بار آن فسون پرداز استاد

بر او افسونی از نو کرد بنیاد

جوابش داد کای سرو سرافراز

مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز

اسیری کو تمنای تو دارد

سرش پیوسته سودای تو دارد

چنین تا چند کوشی در هلاکش

بترس آخر ز آه سوزناکش

بس این بیچاره را در درد کشتن

چراغش را بباد سرد کشتن

بهل تا از لبت کامی بگیرد

بود کاین دردش آرامی بگیرد

من آن پیر کهنسالم که در کار

جوانان از من آموزند هنجار

طبیب رنج رنجوران عشقم

دوای درد بی‌درمان عشقم

کنم دلدادگان را دلنوازی

کنم بیچارگان را چاره‌سازی

علاج عاشق دیوانه دانم

هزار افسون از این افسانه دانم

ز من بشنو غنیمت دان جوانی

دوباره نیست کس را زندگی

دگر بر عاشقان خویش خواری

مکن گر طاقت خواری نداری

بدین دلسوخته آتش چه ریزی

رها کن بعد از این تندی و تیزی

کز این آتش به جز دودی نبینی

پشیمان گردی و سردی نبینی

بهاری زحمت خاری نیرزد

همه دنیا به آزاری نیرزد

کسی با مهربانان کین نورزد

خصومت کس بدین آئین نورزد

بدین سرگشتگی مسکین جوانی

غریبی دردمندی ناتوانی

دل اندر مهر و سودای تو بسته

شده از مهر و سودای تو خسته

روا چون داریش مهجور کردن

بخواری زاستانش دور کردن

گرفتم کز تو کامی برنگیرد

چرا باید که در هجرت بمیرد

نمیگویم که در پیشت نشیند

بهل تا یکدم از دورت ببیند

چه رسمست این جفا با یار کردن

دل یاران ز خود بیزار کردن

زمانی با غریبی همزبان شو

دمی با مهربانی مهربان شو

بدین آتش دل او گرم میکرد

دمش میداد و آهن نرم میکرد

میانشان مدتی این ماجرا رفت

ز هر جانب بسی چون و چرا رفت

بهر عذری که میورد در کار

جوابی مینهادش تازه در بار

چو بسیاری از این معنی بر او خواند

بت شکر لب از پاسخ فرو ماند

بحیلت مرغ در شست آمد آخر

رمیده باز در دست آمد آخر

بت سوسن مزاج از بد لگامی

به آئینی که میگوید نظامی

« بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد

بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»

« عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ

عقیقش نرخ می‌برید در جنگ »