گنجور

 
نورعلیشاه

صاحبدلی را شنیدم در قصر تنهائی نشسته و در آمیزش بررخ اغیار بسته شمشیر ذکر مدامش حمایل و سپر فکر تمامش مقابل نه هوای باغ بودش و نه تمنای راغ پیوسته قدم بعرصه مجاهده نهادی وابواب مشاهده گشادی سخن نگفتنی جز بحلقه عرفان و قدم نزدی جز بدایره ایقان از آنجا که آفتاب جهانتاب حقیقت از مشرق دلش طالع بود و پرتو انوار الهی پیوسته از مطلع رخسارش ساطع شعشعه جمالش تابان گشت و مشعله کمالش فروزان قلاب محبتش دل را صید کرد و زنجیر محبتش جان را قید خواستم دیدار فرخنده آثارش ببینم و گلی از گلزارش بچینم کمر ارادت برمیان بسته بی اختیارکوچه چند با قدم شوق دویدم و عاقبت الامر بپای قصرش رسیدم دیدم عقد نماز مغرب بسته و دل با حضور به نیاز پیوسته شارب الخمری درپای قصرش ایستاده و باب عداوت از روی شقاوت گشوده نصیحت گفتمش نشنید ملامت کردمش رنجید زبان بدرشتی گفتن باز و سنگ جفا براهل وفا انداختن آغاز بیخبر ازآنکه چاه کن همیشه در چاهست و راهزن گمراه خواست تا سنگی برصاحبدل اندازد و ویرا بیگناه مقتول سازد سنگ حرمت صاحبدل را دانسته از در دریچه بازگشت و بر سنگ انداز فرودآمده سرش را بشکست و در خاک آمیخت سنگ انداز را چون سرشکست و خون فرو ریخت بی اختیار دست تضرع گشوده بدامن معذرت آویخت چون هدف ندامت شد و از کردار زشت بازگشت صاحبدل را بروی رحمت آمده از سر تقصیرش گذشت.

رو مزن ای بیخبر سنگ جفا

بی سبب برفرق مردان خدا

اینقدر برخود مگردان عرصه تنگ

خود بدست خود مزن بر فرق سنگ

بی سبب بر هر که سنگی افکنی

فی الحقیقه برسر خود میزنی

سود سنگ انداز غیر از سنگ نیست

بر رخش جز خون ز سرخی رنگ نیست

سنگ را بگذار و سنگین دل مباش

خود بخونریزی خود مایل مباش

میزنی سنگ عداوت تا بکی

مینهی طرح شقاوت تا بکی

چند روزی هم محبت پیشه کن

از حساب رستخیز اندیشه کن

تا توانی صاحب تعظیم باش

پیش مردان خدا تسلیم باش

الهی از زندان شرکمان به بقعه تنهایی که منزل توحید است مقامی ساز کن و از درگه جهالت بدرجه عدالت درآورده دریچه از نور حضور بر دل ما باز کن تا از دغل بازی نفس بد افعال جسته دست از سنگ اندازی برداریم و ریشه عداوت و شقاوت را کنده در مزرع اعمال جز تخم محبت نکاریم آزادئی ده که گرفتار نگردیم صیادئی ده که شکار نشویم.