گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

از پدر دارم حیاتش دیرباد

نکته ای در باب دل دادن بیاد

گفت نبود نوجوان را یاد گیر

هفته ای از بیخودی کردن گزیر

دل به ناقص عقل تردامن مده

آتش اندر پهلوی خرمن منه

دل بدان کس ده که چه دشمن چه دوست

در پست گویند حق با سوی اوست

تا اگر عشقت بود باری مجاز

هم به حق آن عشق گردانند باز

گر حدیثش با تو کفر مطلق است

از پدر بشنو برادر کان حق است

من به غفلت چون دگر شنگولیان

مولع آواز چنگ لولیان

مدتی رفتم من لولی هوس

بار در پیش و ملامتگر ز پس

نی خدا از کار من راضی نه خلق

در گل غفلت ز پایم تا به حلق

سالها بر باطلم بایست زیست

تا بدانستم که عشق و یار چیست

عشق این یارست و یار این بار و بس

هرچه دیگر پیش ازین کردم هوس

هم نمی‌گویم نظر گاهیم نیست

در طریق عشق همراهیم نیست

هست زیرا چون توان رفتن طریق

گر نباشد محرم رازی رفیق

قطب را پای سفر بر کار نیست

کش رفیقی صاحب الاسرار نیست

تا نه پنداری که سیمرغ از گزاف

کرد تا اکنون نشیمن کوه قاف

بی رفیقی ره نمی‌آرد پدر

گرنه کی بردی به تنهایی پسر

هر که تنها رفت سرگردان بماند

در تحیر تا به جاویدان بماند

کس به خود نتواند این ره باز یافت

آن تواند یافت کز خود سر بتافت

تا نه پنداری طریقی روشنست

روشنایی از رفیقی روشنست

گر نبودی پس رو خورشید ماه

کی ضیاگستر بدی روی سیاه

دست در دامان مرد مرد زن

زآنکه بی مردی کمی از بیوه زن

پیشوایی بایدت رهبر کسی

پیشوایی را نشاید هر کسی

تا در تسلیم راهی مشکلست

نی اخی نی کار هر نازک دل است

تا ز کفر و دین برون ناید مرید

کی ره تسلیم را شاید مرید

شد جوانی پیش پیری سالخورد

التماس خرقه ای از پیر کرد

پیر دانا گفتش ای جان پدر

اول از ابلیس ره زن در گذر

زآنکه گر برنگذری راهت زند

همچو مار خفته ناگاهت زند

مدت یکسال مهلت دادمت

بر مراد نفس رخصت دادمت

در جهان هرچ اختیار آید ترا

جهد کن تا در کنار آید ترا

آرزوی نفس چون آری بدست

می‌پرست این آرزو چون بت پرست

از قفای آن شود معلوم تو

کان خیالی بود و بس مفهوم تو

عاریت جاییست این فانی سرای

هیچ دیگر نیست باقی جز خدای

از هوای نفس چون ساکن شوی

پیش من باز آی تا ایمن شوی

چون شدی ایمن ز رهزن خرقه پوش

حلقه فقر آگهی در کن به گوش

رهزن روح الله آخر سوزنست

رهزنست آن ار همه یک ارزنست

زآنکه تا برنگذری از هر چه هست

کی توان در نیستی زنّار بست

ترک هستی کن ز آتش مردوار

چون خلیل آنگه گلستانی بر آر

هیچ باید بود در تسلیم هیچ

چون نباید بود پس خود بر مپیچ

جز به امر مقتدا گر حج کنی

کعبه مقصود را بی رج کنی

گر همه غزوست بی فرمان خطاست

فعل آن ملعون و قتل کربلاست

هم وثاقی بود مان در اردبیل

این حکایت باز گفت از اهل گیل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode