گنجور

 
حکیم نزاری

هزار شکر که خود را امیدوار بدیدم

شراب در سر و سر در کنارِ یار بدیدم

میانِ مجمعِ یاران به کامِ دل بنشستم

بهشتِ نقد به دنیا در آشکار بدیدم

شرابِ وصل بنوشم چو جامِ هجر چشیدم

به دیده باز نهم گل چو زخمِ خار بدیدم

یه یک دو مه که سفر کردم آن مشقّت و محنت

به من رسید که دوزخ هزار بار بدیدم

به هر نفس که زدم در فراقِ دوست به غربت

قیامتی دگر از جورِ روزگار بدیدم

گرم قضا بگذارد دگر به چشمِ تفرّج

نظر به کس نکنم آنچ از انتظار بدیدم

چو کویِ دوست ندیدم به هیچ ملک مقامی

به هر بلاد بگشتم به هر دیار بدیدم

بتا به شکر سزد گر ز سجده بر نکنم سر

که بارِ دیگرت از فضلِ کردگار بدیدم

به حسن غرّه مشو کاین دو هفته بیش نباشد

بدین قدر که رسیدم چنین هزار بدیدم

ز نوش دارویِ لب کن علاقِ جانِ نزاری

همین دواست که نبض ش به اختیار بدیدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode