قضای عشق چو نازل شد احتراز چه سود
چو دل برفت مراعات دلنواز چه سود
به پای آبله نتوان ره دراز برید
چو قاصر است معانی سخن دراز چه سود
چو ترک جان نتوان گفت عشق نتوان باخت
نگفته اند که با روی دوست ناز چه سود
چو عشق مملکت جان و دل به هم برزد
به هرزه تعبیه عقل چاره ساز چه سود
نه دیده بان وجود است دیده غماز
ولی چو یاور دزدست دیده باز چه سود
مراد حج تو ای دل نیازمندی توست
چو قبله بازندانی ز بت نماز چه سود
نزاری از بگدازد مرا ز یار چو زر
خلاص روی ندارد ز بس گداز چه سود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.