گنجور

 
حکیم نزاری

نه هیچ خلقم از اندوه یار می‌پرسد

نه یارم از ستم روزگار می‌پرسد

کس از غم دل این بی‌قرار برنرسد

ولی همیشه غمم برقرار می‌پرسد

کسی دگر متعاقب چو تب نمی‌دانم

که گرم گرم مرا زار زار می‌پرسد

وگر کسی به ملامت زبان کشد در من

به طنز گه‌گهم استادوار می‌پرسد

مگر به مزد ملامت خلاص خواهد داد

محاسبم چو به روزِ شمار می‌پرسد

نهان خلق نمی‌پرسدم حبیب ولی

رقیبم از همه شهر آشکار می‌پرسد

مثال عاشق و افسرده هم چنان باشد

که شرح غرقه کسی بر کنار می‌پرسد

نزاریا به شکایت زبان دراز مکن

ترا کسی به چه موجب چه کار می‌پرسد

برین بسنده کن [ار از رهت] نیاید دوست

خیال هر نفست چند بار می‌پرسد